کد مطلب:330124 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:338

بخش نهم
بخش نهم

نصرانی تشنه

امام صادق علیه السلام راه میان مكه و مدینه را طی می كرد. مصادف، غلام معروف امام نیز همراه امام بود. در بین راه چشمشان به مردی افتاد كه خود را روی تنه درختی انداخته بود. وضع عادی نبود. امام به مصادف فرمود:

«به طرف این مرد برویم، نكند تشنه باشد و از تشنگی بی حال شده باشد.».

نزدیك رسیدند. امام از او پرسید:

«تشنه هستی؟».

«بلی.».

مصادف به دستور امام پایین آمد و به آن مرد آب داد. اما از قیافه و لباس و هیئت آن مرد معلوم بود كه مسلمان نیست، مسیحی است. پس از آنكه امام و مصادف از آنجا دور شدند، مصادف مسأله ای از امام سؤال كرد و آن اینكه «آیا صدقه دادن به نصرانی جایز است؟» امام فرمود:

«در موقع ضرورت، مثل چنین حالی، بلی.» «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 406

مهمانان علی

مردی با پسرش به عنوان مهمان بر علی علیه السلام وارد شدند. علی با اكرام و احترام بسیار آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسید. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا قنبر، غلام معروف علی، حوله ای و طشتی و ابریقی برای دست شویی آورد. علی آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید. مهمان خود را عقب كشید و گفت:

«مگر چنین چیزی ممكن است كه من دستهایم را بگیرم و شما بشویید».

علی فرمود: «برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نیست، می خواهد عهده دار خدمت تو بشود، درعوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می خواهی مانع كار ثوابی بشوی؟».

باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علی او را قسم داد كه «من می خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو.» مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد. علی فرمود:

«خواهش می كنم دست خود را درست و كامل بشویی، همان طوری كه اگر قنبر می خواست دستت را بشوید می شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار.».

همینكه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمدبن حنفیه

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 407

گفت:

«دست پسر را تو بشوی. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر این پسر در اینجا نمی بود و تنها خود این پسر مهمان ما بود من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسری هر دو حاضرند، بین آنها در احترامات فرق گذاشته شود.» محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست. امام عسكری وقتی كه این داستان را نقل كرد فرمود:

«شیعه حقیقی باید این طور باشد.» «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 408

جذامیها

در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود. مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری می كردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه كه جسماً از بیماری خود رنج می بردند، روحاً از تنفر و انزجار مردم رنج می كشیدند، و چون می دیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست می كردند. یك روز، هنگامی كه دور هم نشسته بودند غذا می خوردند، علی بن الحسین زین العابدین از آنجا عبور كرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت كردند. امام معذرت خواست و فرمود:

«من روزه دارم، اگر روزه نمی داشتم پایین می آمدم. از شما تقاضا می كنم فلان روز مهمان من باشید.».

این را گفت و رفت.

امام در خانه دستور داد غذایی بسیار عالی و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند. سفره ای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام هم در كنار همان سفره غذای خود را صرف كرد «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 409

ابن سیابه

عبد الرحمن بن سیابه كوفی، جوانی نورس بود كه پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یك طرف، فقر و بیكاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج می داد. روزی در خانه نشسته بود كه كسی در خانه را زد. یكی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایه ای باقی مانده است؟».

«نه.».

- این هزار درهم را بگیر، اما بكوش كه اینها را سرمایه كنی و از منافع آنها خرج كنی.».

این را گفت و از دم در برگشت و رفت.

عبد الرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و كیسه پول را به او نشان داد و جریان را نقل كرد. طبق توصیه دوست پدرش به فكر كاسبی افتاد. نگذاشت به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبدیل به كالا كرد. دكانی برای خود در نظر گرفت و مشغول كار و كسب شد. طولی نكشید كه كار و كسبش بالا گرفت. حساب كرد دید گذشته از اینكه با این سرمایه زندگی خود را اداره كرده، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است. فكر كرد به حج برود. با مادرش مشورت كرد. مادر گفت:

«اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمایه بركت زندگی ما

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 410

شده بده، بعد برو به مكه.».

عبد الرحمن پیش آن مرد رفت و كیسه ای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید.» آن مرد اول خیال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبد الرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است، گفت:

«اگر این مبلغ كم است، مبلغی دیگر بیفزایم؟».

عبد الرحمن گفت: «خیر، كم نیست، بسیار پول پربركتی بود. و چون من اكنون از خودم دارای سرمایه ای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما پولتان را رد كنم، خصوصا كه الآن عازم سفر حجّم و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.» عبد الرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست.

پس از انجام مراسم حج به مدینه آمد، همراه جمعیت به محضر امام صادق رفت.

جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن كه جوانی نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی كه از امام می شد بود. همینكه مجلس كمی خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزدیك طلبیده پرسید:

- شما كاری دارید؟.

- من عبد الرحمن پسر سیابه كوفی بجلی هستم.

- احوال پدرت چطور است؟.

- پدرم به رحمت خدا رفت.

- ای وای، ای وای، خدا او را رحمت كند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟.

- خیر، هیچ چیز از او باقی نماند.

- پس چطور توانستی حج كنی؟.

- قضیه از این قرار است: ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یك طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار می آورد، تا آنكه روزی یكی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما، گفت من این پول را سرمایه كنم. همین كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم ....».

همینكه سخن عبد الرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینكه او داستان را به آخر برساند فرمود:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 411

- بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردی؟.

- با اشاره مادرم، قبل از حركت به خودش رد كردم.

- احسنت. حالا میل داری نصیحتی بكنم؟!.

- قربانت گردم، البته!.

- بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریك مال مردم است ...» «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 412

مهمان قاضی

مردی به عنوان یك مهمان عادی، بر علی علیه السلام وارد شد. روزها در خانه آن حضرت مهمان بود. اما او یك مهمان عادی نبود. چیزی در دل داشت كه ابتدا اظهار نمی كرد. حقیقت این بود كه این مرد اختلاف دعوایی با شخص دیگری داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر علی علیه السلام طرح گردد. تا روزی خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاكمه را عنوان كرد.

علی فرمود:

- پس تو فعلا طرف دعوا هستی؟.

- بلی یا امیرالمؤمنین!.

- خیلی معذرت می خواهم، از امروز دیگر نمی توانم از تو به عنوان مهمان پذیرایی كنم، زیرا پیغمبر اكرم فرموده است:

«هرگاه دعوایی نزد قاضی مطرح است، قاضی حق ندارد یكی از متخاصمین را ضیافت كند، مگر آنكه هر دو طرف با هم در مهمانی حاضر باشند.» «1»